دوزخی ها
 
نشانه
درباره وبلاگ


بنام آفریننده اندیشه ها توانا بود هر که دانا بود زدانش دل پیر برنا بود دوستان عزیز سلام! امیدوارم اندیشه سبزتان همیشه سبز باشد و رازیانه افکار تان همیشه مروارید وار در حال رستن و تکامل، قدم تان را به این وبلاگ گرامی میدارم. سعی من در صفحات مجازی جادوی" وبلاگ نویسی" هم سرگرمی و هم مطالبی که باهدف ارایه اطلاعات مفید ( تا جای که توان داشته باشم) در زمینه های مختلف ( اجتماعی، تاریخی، دینی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی) می باشد که در تدوام این کار به دیدگاه های عالمانه و منصفانه شما نیاز دارم تا با لطف خود اشتباهات من را تذکرداده و از نقطه نظرات مفید شما در بهینه سازی کیفیت و کمیت مطالب استفاده خواهم کرد.
نويسندگان
پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 19:12 ::  نويسنده : مصطفی احمدی

مردی با اسب و سگش در جاده ای راه می رفتند.هنگام عبور از کنار درخت عظیمی صاعقه ای فرود آمد و آن ها را کشت.اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.گاهی مدت ها طول می کشد تا مرده ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.پیاده روی درازی بود تپه بلندی بود آفتاب تندی بود عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند.در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می شد و در وسط آن چشمه ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت:روز به خیر اینجا کجاست که انقدر قشنگ است؟
دروازه بان: روز به خیر اینجا بهشت است
رهگذر:چه خوب که به بهشت رسیدیم خیلی تشنه ایم
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت:می توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می خواهد بنوشید
رهگذر:اسب و سگم هم تشنه اند
دروازه بان:واقعا متاسفم.ورود حیوانات به بهشت ممنوع است
مرد خیلی ناامیدشد چون خیلی تشنه بود اما حاضرنبودتنهایی آب بنوشد.از نگهبان تشکرکردوبه راهش ادامه داد.پس ازاینکه مدت درازی ازتپه بالارفتند به مزرعه ای رسیدند.راه ورودبه این مزرعه دروازه ای قدیمی بودکه به یک جاده خاکی بادرختانی دردوطرفش باز می شد.مردی درزیرسایه درخت هادرازکشیده بود و صورتش راباکلاهی پوشانده بود احتمالاخوابیده بود
رهگذرگفت:روز به خیر
مردباسرش جواب داد
رهگذر:ماخیلی تشنه ایم من اسبم و سگم
مردبه جایی اشاره کردوگفت:میان آن سنگ هاچشمه ای است.هرقدرکه می خواهیدبنوشید.مرد اسب و سگ به کنارچشمه رفتندوتشنگی شان رافرونشاندند.رهگذرازمردتشکرکرد.مردگفت:هروقت که دوست داشتید می توانیدبرگردید
رهگذرپرسید:فقط می خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
مردپاسخ داد:بهشت
رهگذر:بهشت؟! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
مرد:آنجا بهشت نیست دوزخ است
رهگذر حیران ماند و گفت:باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می شود!
مرد گفت: کاملا برعکس در حقیقت لطف بزرگی به ما می کنند
.چون تمام آن هایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند همانجا می مانند..........



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: